از اونجایی که این کتاب مثل رمانهای کتوکلفت کلاسیک نقدکردنی نیست و خانوادتا برامون جنبه نوستالژیک داره خواستم یه کامنت متفاوت بذارم
امروز داشتم این کتاب رو بعد از سالها برای دختردایی کوچیکم میخوندم که اتفاقا خیلی شیطون و پرانرژیه و فن الفی اتکینز هم هست😁 همون موقع به این فکر کردم که چه اصراریه بچهها رو به این سرعت بزرگ کنیم؟ با اینکه هیچجوره نمیتونم خودم رو جای بچههایی توی اون سن بذارم و درکشون کنم گفتم چی میشه اگه گاهی ما با بچهها راه بیایم؟ یاد بچگی خودم افتادم که بقیه من رو محل کفتر هم نمیداشتن. توی دلم به حال اون زمانم خندیدم. سعی کردم پابهپای اون بچه برم تا ببینم من رو کجا میبره. کسی چه میدونه، شاید یه فرجی شد و من هم کمتر همهچی رو جدی گرفتم😅